*

دنیای عاشقی : دانلود انواع کلیپ خارجی ایرانی و عکس های جالب خنده دار و دیدنی در این وبلاگ

*

دنیای عاشقی : دانلود انواع کلیپ خارجی ایرانی و عکس های جالب خنده دار و دیدنی در این وبلاگ

ویرایش شده توسط من ضرب المثل افکار مثبته مثبت بدانید

قدیمیها اومدن به ما چیز یاد بدن نمیدونن که ما خودمون چیزیم حرفهای داخل پرانتز() ماله منه حرف های منه  دادمش به شما خوب ازش محافظت کنین نوشتم چون فکر نکنید ما امروزی ها شمارو فراموش کردیم  از بس که حرفای قدیمی شنیدیم

 

۱_ مردم اغلب غیر منطقی،نامعقول وخود محورند

تو به هر حال آنها را ببخش 

(نبخشیدی اشکال نداره ولی مواظب باش تورو مثل خودشون نکنن)

۲_ اگر مهربان باشی ممکن است تو را به داشتن انگیزه های پنهانی وخود پسندی متهم کنند

تو به هر حال مهربان باش 

(مهربونی به این نوع ادما نیومده ولی اگه میخای بعضی ها بهت محبت و مهربانی کنن حتما با بعضی ها مهربان و با محبت باش)

۳_ اگر موفق باشی ممکن است دوستان دروغین ودشمنان حقیقی بیابی

تو به هر حال موفق شو 

(خب اگه موفق شدی این ادما رو بشناس و مواظبشون باش تا تورو از قله های موفقیت پایین نکشن)

4_ اگر صادق و رو راست باشی ممکن است مردم فریبت دهند

تو به هر حال صادق و رو راست باش 

(خب تو ظاهر صادق و راست گو نباش ولی تو باطن صادقیت و راستگویی رو به اوجه خودش برسون چون مردم ظاهربینن و فقط به ظاهر اهمیت میدن)

5 _ کسی ممکن است آنچه برای ساختنش سالها وقت صرف کرده ای یک شبه نابود سازد

تو به هر حال بساز 

(خب مجبوری سالهای زیاد وقت صرف کنی همیشه راههای ساده تری هم هست مثلا برای یک شبه پولدار شدن بهترین راه دزدیه البته با اون کار ندارم که بعدش باید جواب بدیها )

6 _ اگر شادی وآرامش را یافتی ممکن است به تو حسادت کنند

تو به هر حال شاد باش 

(خب بذار حسادت کنن اخ چه کیف میده وقتی به ادم  حسادت میکنن)

8 _ امروز هر چه خوبی کنی فردا اغلب مردم فراموشش خواهند کرد.

تو به هر حال خوبی کن 

(واسه خوبی باید چند سال کلاس بری همینطوری که نمیشه، اموزش های خاصی داره، بعد باید شروع به خوبی کردن کنی، به خاطره همین خوبی نکردی اشکالی نداره ، ولی تا جایی که توان داری سعی کن به کسی بدی نکنی)

جک جکستان جک مشهور در جهان این خاطره واقعیست

به جای نام شهر جکستان قرار میگیری و شبیه سازی خاطره منه که به صورت جک در اومده  

 

 یک روز یکی از اهالی بی ابرو و بی چاره و بدبخت از شهر جکستان و از ان اهالی که این شهر چندین بار به خاطره کار های او  می خاستن او و خانواده اش را بیرون کنن  می رود و خانه ی یکی از اهالی محترم و با ابرو و با اصل و نصب و... رو سر انها خراب میکند و هر چی داشتن و نداشتن رو به زور تصاحب می کنه و انها رو روانه ی کو چه و خیابون میکه اما این خانواده با هوش و زرنگ بودن و به راحتی می تونستن از حق خودشون دفاع کنن و این کار رو کردن و به ادمه مجرم در دادگاه اجازه ی دفاع از خودش رو دادند که این ادم گفت: یک خانه و زندگیتون رو خراب کردم مگه چکار کردم خونه زندگیه مگه چیه اگه قرار به حق و حقوق باشه منم حقمو خوردن مثلا 4 سال پیش مامانم باید بهم 1000 ریال میداد اما نداد باید می کشتمش نکشمش دیگه شما امروز خانه زندگیتون رو از ما میخایین دو روز دیگه  ادمایی که میکشم سه روز دیگه...چهار روز دیگه...برای چی اینجا باشید اصلا شما با جکستانی ها ها دشمنید که که حقتون رو از یک جکستانی که منم میگیرید شما که از جکستانی ها بدتون میاد چرا اینجا زندگی میکنید اصلا شما اجازه ندارید اینجا باشید چی حق منه حق  منه میکنید شما که دشمن این شهرید  اگه پاتون رو داخل این شهر بزارید قلم میکنم من بهتون یک اجر از خونه ای که به زور ازتون گرفتم میدم شما 100 میلیون تومان بفروشید و یک چوب دوسانتی متری از ان که دویست میلیون و چند نفر رو میشناسم که با ماشین بهتون بزنه و دیه 400 میلیون جمعا دو ملیارد  برید یک شهر دیگه بهترین خونه بخرید اجازه ندارید پاتون رو اینجا بزارید اصلا شما با کل استان دشمنید نه با کل جهان نه با کل کره ی زمین پاتون رو تو کره ی زمین بزارید قلم میکنم . در این میان قاضی بلند حکم این فرد مجرم رو اعلام کرد بازگردانده شدن اموال کلی ضربه ی شلاق که دلم مسیسوزه براش تعدادش رو نمیگم و چند سال دیوانه خانه تا بهبودی کامل و بعد از ان چندین سال زندان در این هین ادمه مجرم با داد و بیداد و سر رو صدا قاضی رو با خانواده ی اون فرد اشتباه گرفت و گفت : چرا مثله دیوانه ها جواب  ادم رو میدید من دارم خونسرد جوابتون رو میدم نگاه کنید چقدر ارومم بد شما مثله دیوانه ها داد میزنید و ... اگه هم پاتون رو تو خونه ی من بزاری مثله دیوانه ها بیرونتون میکنم . قابله توجحتون که خانه ی این فرد به دلیل نداشتن ان جریمه نقدی و در عوض ان از مجرم گرفتن  یکی از افراد خانواده ی محترم در دادگاه اعلام کرد که  حالا حالا ها نمیتونم این قضیه رو فراموش کنم  فعلا دوست ندارم با یک دیوانه ی دیگه درگیر شم فعلا از اینجا میرم میرم مشهد زندگی کنم و پیش امام رضا واسه این ادما دعا کنم بخام این افراد دیوانه رو شفا  بده

سوالی که برای من پیش اومده اینه که اگه حق اون فرد دیوانه و مجرم  رو میخوردن اون چکار میکرد ایا باز هم اینطوری در مورد حق صحبت میکرد از خدا میخوام که هر چی حق اون داره رو بخورن بعد بهش بگن حقتو خوردیم مگه چکار کردیم تو با تموم موجودات دشمنی و .....

خاطرات من

www.kha.blogsky.com

خاطره من از قطع رابطه من با پسر عمه های دیگرم

اول بگم که من 4 عمه دارم که هر 4 تاشون پسر هم سن وسالای من دارن یعنی با چند سال اختلاف سنی البته از چند سال منظورم مثلا 20 سال نیست منظورم زیادش 2 3 سال البته بزرگتر هم دارم که مورد بحث من نیست که درمورد یک پسر عمم خاطره ای نوشتم که میتونید در یادداشت قبلی بخونید  الان در مورد 3 پسر عمم  از 2 عمه یعنی دو تاشون با هم برادرند خاطره ای مینویسم

البته قبل از بیان خاطرم  بگم الان امکانات مربوط به کامپیوتر رو خودم دارم از جمله این دستگاه خش گیر بی ارزش  که  نامردی  سه  نامرد که تو لباس پسر عمه در اومدن رو به پرده بکشونه  و خششون رو بگیره باطنشون رو صاف و پاک بهم نشون بده

اگه اشتباه نکنم سال 87 بود که  کامپیوترم  زیاد وضعیت خوبی نداشت به خاطر همین تصمیم گرفتم ویندوزش رو عوض کنم وقتی که عوضش کردم دیدم که سیدی های صدا، گرافیک و  اینترنت خش اوفتاده و کار نمیکنه البته به زور صدا رو نصب کردم بعد رفتم مغازه های سیدی فروشی که خش گیری کنم شهرم کوچیک بود(البته گفتم الان دیگه اونجا نیستم ) چند سیدی فروشی رفتم یا نداشتن یا خش گیرشون خراب شده بود فرداش شهر دیگه که مرکر استان بود باید میرفتم چون چند تا کار داشتم فردا شد و من تو او شهر بودم کارام رو انجام دادم  باید برمیگشتم اخه شب شدا بود و ماشین امکان داشت پیدا نکنم اما سیدی هام همرام بود که ببرم خش گیری کنم اما این کارم مونده بود تصمیم گرفته بودم برم خونه عمم که تو اون شهر بود (از نزدیکترین کسای خونواده ی پدریم فقط دو عمم اونجا زندگی میکنند البته دو تاشون شهر ما هم زندگی و خونه دارند ییلاق قشلاق میکنن اما از خونواده ی پدریم بیشترشون اونجاین) رفتم خونشون و دو تا پسر عمم رو دیدم یکی دو سه سال از من بزرگتراز  و یکیشون یک سال کوچیکتر (من کلا تو خاطراتم اسم کسیرو غیر از خودم نمیگم)به بزگتره همه چیرو گفتم گفتم به کوچیکتره سیدی رو میدم وقت داره راه هم نزدیکه  بعد پسر عمم رو صدا زدم پرسیدم میتونی این کار کوچیک رو واسه من انجام بدی اگه نمیتونی بگوها :گفت نه مشکلی نداره همهچیرو مو به مو بهش گفتم گفتم این سیدی های کامپیوترمه گمشون نکنی زود خش گیری کنی و ....به داداش بزرگتره گفتم کجا بزارم گفت اونجا بزار منم رو به کوچیکه کردم گفتم اینجا میزارم این سیدی ها رو ببین اشتباه نکنی داخل پلاستیک کردم اونا رو و بهش(کوچیکه ) گفتم داخل این کمد میزارم  خوب نگاه کن گفتم نگاه کن گفت خر نیستم میبینم گفتم  خوب نگاه کن تا فراموش نکنی گفت نفهم نیستم که دارم میبینم اونوقت بزرگه هم نگاه میکرد بعد گذاشتم و خداحافظی کردم و گفتم 2 هفته دیگه میام سیدی رو میبرم تا اون وقت خش گیریش کنیا و بای و گفتم و رفتم شهرم  بعد 2 هفته زنگ زدم گفتم به بزرگه کاره مارو انجام داده گفت نمیدونم باید بپرسی شماره موبایل  کوچیکرو ازش گرفتم زنگ زدم  بهش گفتم چکار کردی فهمیدم کارمو انجام نداده گفتم من که تا دو هفته دیگه نمیتونم بیام اونجا پس تا اون موقع انجام بده دیگه سفارش نکنما بهت دیگه زنگ نمیزنم خلاصه دو هفته دیگه هم شد و من رفتم اون شهر و به خودم میگفتم انجام داده دیگه  و....کارامو انجام دادم شب شد رفتم خونشون گفتم سیدی هارو بدین دو تاشون بودن گفتم انجام دادین کاره منو دیگه فهمیدم نه بازم باید برمیگشتم شهرم (البته بگم من رفت و امد اون موقع زیاد داشتم به اون شهر که اون کارو به اون ها سپرتم تازه پسر دایی هام هم اونجا بودن اگه میدونستم اینا اینطوری می کنن به اونا میسپردم و........... بگذریم) بازم نفهمی کردم سیدی ها رو گرفتم باز سره جاشون گذاشت باز هم همه چیرو یاد اور کردم ( الان که فکر میکنم میبینم یک دلیل دیگه داره میخاستم بدونم این پسر عممه هام چطوریند اخرش برام چکار میکنند دلیل اصلیم این بوده ایا برام یک کاره کوچیک رو انجام میدن و گرنه کمترین کاری که میشد کرد خودم میرفتم دنبال اون کار در دفعات بعدی و...... تازه......)و پسر عمه کوچیکم گفتم اگه تا چند روز دیگه انجام ندام خودت انجامش بده باشه؟ گفت باشه رفتم وشهرم دو هفته بعد به پسر کوچیکم زنگ زدم گفتم کارو انجام دادی گفت سیدی ها با حالت تمسخر گفت سیدی ها ؟ جوری وانمود کرد که بهش سیدی ندادم و...یکه پسر عمه دیگم(این یکی جدیده ) این همسایه اون عمم بود که پسراش اونطوری کرده بودن  اومد شهرمون همه چیرو بهش گفتم اون یک دو سال از من بزرگتره و فهمیدم حرفامو فهمید یک ماه دیگه رفتم اون شهر که سیدی ها رو بگیرم برادر بزرگه بود گفتم سیدی ها کجاست گفت اونجارو بگرد همونجا که گذاشتم گشتم نبود کوچیکه اومد گفتم سی دی ها رو بده گفت سیدی ها ؟ به من مگه سیدی دادی داشت با حالت تمسخر این حرفارو میزد گفتم سیدی هایی که دادم خش گیری کنی دیگه گفت من یادم نمیاد بهم سیدی داده باشی و انکار میکرد (نگاه کنید دوستان چند تا سیدی بود  مگه گم میشه یا نابود یا ..... پس )این ادم فهمیدم یه فکرایی تو سرش بوده و هست اونم نامردی کردن  و.....به برادرش (بزرگتره)گفتم بهش بگو کدوم سیدی رو میگم هر چقدر بهش اصرار کردم یه چیزی بهش بگه هیچ عکس العملی انجام نداد دست به یقش شدم با کوچیکه میخاستم یه سیلی پشت گوشش بخابودم اما ارزش سیلی های من رو نداشت بعد عم من دستم به روی هیچ کس بلند نشده من فقط میترسونم و نمیزارم دستشون روم بلند شه یعنی عکس العمل انجام میدم  (البته اون وقت تو مغازه اونا  بودیم مغازه و خونشون یک بود مغازه پایین خونه بالا )هر کار کردم مسخره میکرد فقط میخاست یه جور خودش رو نشون بده که مپلا من تو خابم اون برادرش هم چیزی نمیگفت که مشتری(پسره نام میبرم در ادامه خاطرات) وارد مغازه شد یک جوون 25 ساله یا 27 به نظر میرسید اومد جلو و شاکی شد چرا میخای بزنی اونو من هم دستم تو یخه پسر عمه کوچیکه بود که اون پسره و پسر عمه  اومدن جلو و مارو جدا کردن و پسره یخه منو گرفت منم عصبانی نزاشتم یکم ماجرا رو بهش گفتم( به پسره) ما که دست به یخه شده بودیم اون موقع و پسر عمه بزرگه هم شلوغ کرده بود نمیدونم داشت جدا میکرد یا کاسه داغ تر از آش شده بود یادم نیست  همون موقع پسر عمه جدیده که گفتم سر رسید  اون که همه ی قضیه رو بهش گفتم دیدم داره طرفداری پسر عمه ی نامردم رو میکنه میخاد کمک کنه منو بزنن میخاد یه کار کنه .....(اخه شما نمیدونید من به این یکی چقدر خوبی کردم نمیدونید یکی دو تا نیست خوب جوابم رو داد خوب  نمیدونید چه کار های کردم براش نمیدونید چقدر روش حساب باز میکردم  دنیا بر عکس شده  به هر کسی خوبی کنی عکسش رو میبینی )اومد و اون کارا رو کرد اون پسره (پسر جوونه ) گفت حتما  یادش رفته من هم که از دسته این پسر عمه جدیده دیوانه بار عصبانی بودم و از دست پسر عمه کوچیکه (البته از دست پسر عمه بزرگه زیاد ناراحت نبودم شاید به دلایلی که ذکرشون نمیکنم در هر حال اونم نامردی کرده بود) گفتم رو سره من شاخ میبینی  قیافه من خیلی شبیه خراست فکر کردی  اینقدر نفمم  و با حالت عصبانی گفتم شما پسر عمه نیستید شما دشمنید و از مغازه زدم بیرون و تا خونه داییم پیاده رفتم باورتون نمیشه من پسر تا خرسیدن به خونه داییم اشکام در میومد که اینا اینقدر نامردن  پسر داییهام خیلی پیسر های خوبین من و پسر دایی هام هنوز که هنوزه با هم مثل برادریم از اون به بعد دیگه به خونه اون دو تا عمم نرفتم و و فقط یک پسر عمم اون کوچیکه رو سال قبل در یک عروسی دیدم و باهش خوب رفتار کردم چون مجبور بودم تو جمع و..ولی داشت تو دلم .... وقتی فکرش رو میکنم تو عروسی مجبور شدم باهش خوب رفتار کنم دیوونه میشم و...روز بعد از اون قضیه یک دستگاه خش گیر خریدم و یک ماه بعد اون سیدی های کامپیوتر رو از اینترنت دانلود کردم راستی من یک پسر عمه هم سن و سال دیگه هم دارم که فقط اون تا حالا بهم ضربه نزده و پسر خوبی بوده البته با خانوادش و اینا کار ندارم  یک چیز باید اضافه کنم که اون دو پسرذ عمم واقعا ضرر کردن  و من سود چون اگه باهاشون میموندن مثل قبلا همش سودم به اونا میرسید به ضرر خودشون کار کردن فکر کردن هر کاری کنن من ساکت می ایستمو کاری باهاشون ندارم ولی حالشونو گرفتم این من نبودم که به اونا نیاز داشتم بلکه اونا بودن به خاطرذه حسادت بی معنی یا با معنی کاری ندارم ولی با این کار حسادتشون بیشتر شد که داره میخوردشون یک لقمه میکندشون من از این دور دارم میبینم  از ادم حسود که خودتون میدونید سودی به ادم نمیرسه

ببخشید اگه یکم خاطرم شلوغ شد چون اسم ننوشتم اسم نگفتم

خاطره من از امتحان کردن پسر عمم و مردود شدن او و خوب حساب من رو

من و پسر عمم  تقریبا هم سنیم  این ماجرا بر میگرده به  بیشتر از یک سال پیش  من ماشین زمان رو به اون زمان برمیگردونم و از اون زمون واستون نقل میکنم:

پسر عمم از کوچسیکی همیشه به هر دلیلی هر وقت فرصتی براش پیش میومد تا جای که میتونست میخواست بهم ضربه بزنه

من هم اونو میدونم و میدونستم حالا هم که بزرگ شدم هیچ وقت اجازه ندادم بهش که از این فرصتا گیر بیاره جوری که اون زمون فکر میکردم که بچه ی خوبی شده و داشتم اروم اروم بهش اعتماد میکردم و این اعتماد هم یعنی فرصت دادن به اون که نیش خودشو بریزه چون میترسیدم بهش نکنه اعتماد کنم یک فرصتی پیش اومد که گفتم بهترین وقته که امتحانش کنم جوری که اگه بد بود جری میشه خیلی ازش بدم بیاد و تا چند سالی بهش اعتماد نکنم اگه هم خوب بود که خوبه دیگه دیگه اعتماد کنم بهش اشکالی نداره

خوب داشتم میگفتم قضیه از اینجا شروع شد که به حساب بهترین دوست اون که وحشت ناک به گفته ی  اون(پسر عمم رو میگم) بهترین دوستشه نزدیکترین دوستشه نیاز به فلش داشت و که دوستش با اعتبار پسر عمم  رفتن به رو انداختن اول رفتن به رو پیش پسر عمم فلشش 2 گیگ و بعد که از آشنایان دیگه (صرف نظر میکنیم از نسبتش)که 4 گیگ بود برداشتن حالا دیگه نوبت منه من اون روز رفته بودم خونشون  نمیدونیم چی  شده بود ولی اتفاقا با خانواده رفتیم که من تا اخر شب وایستادم اونجا  من  و پسر عمم و اون دوسته نامردش با هم بودیم که پسر عمم و دوستش از من خواستن که فلشم رو بیارم فلش من 2 گیگ بود چون نیاز نداشتم 2 گیگ گرفتم اون زمان گران بود من اون رو 13 هزار گرفتم البته ارزونترش هم بود البته یک سال قبلش حالا که خیلی ارزون شده من هم قبول کردم گفتم اینم فرصت تا این پسر عموم برادریش رو نشون بده من که تقریبا ذدوستش رو نمیشناختم به اعتبار پسر عمم  اون رو بهش دادم حتی اون پسر عمه دیگم و اون اشنای دیگمون  هم همینطور کرده بودند یعنی مطمعنن به اعتبار پسر عمم به اون دادن من گفتم الان نیاز ندارم ( 2 روز بعد کارش با فلش ها تموم میشد اخه با حافظشون نیاز داشت) اما بعد از 2 هفته دیگه باید لطف کنی بیاری ذیگه خودم دنبالش نمیام به پسر عمم بده تا بیاره  بعد از 2 هفته نیاورد بعد از یک ماه رفتم دنبالش پسر عمم رو گفتم گفتم چرا نیاورده گفت مگه قراره بیاره گفتم یعنی چی گفتدیگه پشت گوشت رو دیدی فلش رو دیدی گفتم چی میگی قرار بود 2 هفته بده  گفت میخاست ندی گفت تو اصلا مگه  به اون فلش دادی  (جلوی چشش دادم تکه میندازی نامرد) نگفتم که به خاطر تو دادم حالم ازش بهم میخوره  میبینید چقدر نامرده میدونید از اول هدس میزدم این کار رو کنه میدونستم اینقدر نامرده البته فکرش رو کردم هر کار کنه میتونم ازش بگیرم و فقط خودشون رو خراب میکنن این رو قبل از دادن فلشم فکر کردم حالا که این کار رو میکنه به خودم گفتم من که حالال حالا به فلش نیاز ندارم بزار تا جایی که میتونه خودش رو خراب کنه البته این رو راست گفتم چون داییم همون موقع برام یک فلش خریده بود برای تولدم امما به خودش دادم  البته خودش فلش داره اونم 2 تا اخه این روزا همه جا کامپیوتری شده اون هم که کارشه اخه مدیر دبیرستان بود گفتم بهش هر وقت لازم داشتم ازت میگیرم به من حالال حالا ها نیاز نمیشه شاید به دردت یه موقعی خورد و هنوز که هنوزه لازمم نشده اخه یا از حافظه موبایلم استفاده میکنم یا .... بگذریم  بعد از اون ماه به ماه یا هفته به هفته دوشت نامردش رو میدیدم که به بهانه های مختلف الان دستم نیست هفته ی دیگه برات میارمو از این حرفا حتی چند بار پسر عمم رو تهدید کردم که ابروی دوستت رو میبرم یه حالی از اون بگیرم میگفت الان میرم ازش میگیرم و ...اما ... من خوب میدونستم  به راحتی با یک راح حل زور یعنی جواب زو گفتن اونا رو بدم میدونستم اینقدر ابرو دارم که بیچارشون کنم کمترین راه حل این بود که به خانوادهاشون بگم اون ها که رو سرم قسم میخورن اگه خانوادهاشون رو میگفتم و اونا بهم فلش رو پس نمیدادن ابروشون کلا میرفت میدونید چرا چون ابروی من زیاده یا .... هزار تا راه بود اما حس تنفری که از پسر عمم بوجود اومده بود نمیزاشت میگفت بزار خودش رو نشون بده و تو که به فلش نیاز نداری بزار از فلشت یه فایده ای ببری از اون پسره دوستش بگم که در مورد من اینطور فکر میکنه که من سطح خونوادم و زنگیم از اون ها بالاست پس تا جایی که بتونه منو تیغ بزنه و فلشو میخاد چکار مال من باشه این پول فلش که براشون پول حساب نمیشه  اینا رو اون وقت میشد از چشاش خوند و از زبون رفیقاش اون بدبخت زیاد فیلم میبینه از این فیلمای گدا و ثروتمندا ایشون تو توهم به سر میبرن  یکم عقده ای هم شده فکر میکنه... بدبخت خودش به حساب بسیجیه البته از این بسیجی های دزد که بخاطره بسیجی بودنش تو سپاه استخدامش کردن میگن چرا مردم از هر چی بسیجی و شیخ و .. بدش میاد دلیلش اینه پشت اینا میخان دزدی کنن( البته ببخشیدا چون دلم از این نفهم پر بود اینو گفتم) نمیدونه که اطرافیانم به خاطره همین حرفا نابودم کردم به خاطره همین حرفا تو زندگیم خوشی ندیدم به خاطر این حرفا یا خیلی چیزای دیگه همیشه غم تو دلم بد به خاطره این حرفا مثل یک ادم معمولی زندگی نرکردم اما همیشه محکه ایستادم و همه فکر میکردن که خیلی خوشبختم در صورتی که خونوادم سطحشون متوسط هم نمیشد یکم از بلاهای اخیر  رو گفتم در خاطره قبل  بالاخره تقریبا یک سال گذشت بد من فلشم رو نگرفتم چون نمیدونم یه بغضی تو گلوم نمیذاشت یه بلایی به سر اینا بیارم میخاست بدتر و بدتر بشه سر جام محکم خشکم زده بود که نذاشت کاری بکنم بعد از این یک سال  این پسر عممه من که به حساب خودش بچه ی خوبی شده این امتحان کردش رو بهش گفتم که اخر سال شد و تو مردود شدی بیا اینم کارنامت البته باید به دست چپت بدم کارنامش رو دادم و اون میدونی چی گفت گفت وقتی که منو میترسوندی چند باری به دوستم گفتم که فلشت رو بده من رو خراب نکن اما اون گفت ول کن دیگه(بیخیال شو دیگه )(البته این رو بگم فلش های بقیه رو تو همون 2 هفته داد  ) بهش گفتم دیگه اگه بخای فلشو بدی دیگه من قبول نمیکنم گفتم تو دلم خیلی ازت متنفرم فقط یه دوستی ساده باهات دارم الان در صورتی که قبلا من باهاش مثل برادر بودم اونم مثل دشمن تو دلم همیشه باور میکنید با اینکه فلشمو از دست دادم افتخار میکنم که اون امتحان رو کردم و جوری نقش بازی کردم که خودشو نشون بده که دیگه بهش اعتماد نکنم و بدتر از اینا ازش ضربه نخورم

خاطره من از بدی های خانواده پدریم بخصوص عموم

اینجا خیلی خیلی خلاصه ، چکیده ، کلی  و چند تکه از این خاطرات میگم چون خیلی زیادن

خونواده ی من  با خانواده ی پدریم (عمو عمه و...)همسایه ایم در یک شهر کوچک البته من از اونجا رفتم و به خاطر بدی هایی که تو اون شهر بهم شده حتی حاظر نیستم تو اون شهر پامو بزارم

من اونوقت دارای ویژگی هایی بودم که خونواده پدریم رو مجبور به حسادت به من میکرد که داستانش رو که منظورم از حسادت چیه و دقیقا چطور برای اون ها بوجود اومده مفصله که در اینجا نمیشه گفت اما اگر خلاصه کنیم به خاطر خود خواهیشونه به هر حال کاری که نباید میکردنو کردن  

(همینجا بگم اگه در قسمت نظرات چیزی برام ننویسید ناراحت میشما پس حتما نظر یادتون نره مرسی از شمایی که میخوای نظر بدی دوست دارم ای دوست عزیزم)

من سوم دبیرستان بودم 86_87 اون ها به امتحانات من رحم نکردن امتحانات نهایی بود با کارهایی که کردن نمراتم پایین بیاد خیلی خیلی  آبرومو بردن پیش معلما معلما وحشا ناک رو من حساب باز کرده بودن که من با کارهای این خونواده پدریم نمرات کم گرفتم و کلی بگم مدرسه رو من حساب جداگانه باز کرده بود که ........ مثال از کاراشون : شب امتحان حسابان بودمداشتم درس میخوندم که عموم به همراه زنش اومد داخل اتاقم کتاب رو رو من تیر داد (پرتاپ کرد ) و جلوی خودم گفت به کسایی که اونجا بودن به خونوادم چیزی که گفت دقیقا میگم :نذارین این درس بخونه این اگه درس بخونه یک کاره میشه حسابتون رو کف دستتون میذاره این هیچ چسی هم نمیشه تف بر این و به طرفم تف انداختدر حالی که من چه کار بدی کردم خدا میدونه البته قبل از اون من به خونوادم گفتم بذارین درس بخونم  فکر کنم اونا در حیاط ما بودن و شنیدن بعدبهانه دستشون بود و این حرفای مفت اتیش رو روشن کردن مثلا بچه ندیدیم اینطوری جلویه پدر مادرش وایسته بچه باید به پدر مادرش اف نگه و....

من که گفتم فقط بزارین درسمو بخونم این ها دوست دارن زندگی من و خونوادم نابود شه بد از اون اومد اتاقمو گفتم چی شد

از خاطره پیش دانش گاهی ( 87_88) بگم با این خونواده ی پدری ....

اینا کارهایی کردن که اگه بگمشون میشه اینطوری برداشت کرد که هر بلایی که میتونستن انجام میدادن تا کنکور منو از بین ببرن خراب کنن امما من نمیگمشون چون یکی دو تا نیست و هر کدومشونم داستان داره  اخرش رو میگم  که یک ماه مونده بود به کنکور از دست اینا دیوانه وار اصبانی بودم میخاستم برم خونشون رو رو سرشون خراب کنم پسر این عموم که به تازگی با دختر خالم ازدواج کرده بود چه خوبی های به این دو کرده بودم و کرده بودیم و خوب جواب به خصوص منو که دادن که البته این بدترین دختر خالم بود تو کل خونواده مادریم که این پسر عموم از عموم و زن عموم که همه چیز از سره اون  بلند میشه بدتر کرد میدونی چرا چون من با کسی که کاری باهام نداره کاری ندارم و بد نیستم اینا هم هوا برشون داشته بود تو اون اوضا بر حقم خیلی بد کردن خوب داشتم میگم میخاستم برم خونشون .... که شانس اوردن که به دلیل اینکه خاهرم مریض بود اومده بودن ملاقات وگرنه جرعت نداشتن پاشون رو تو خونه ی ما بزارن چو پاشون رو قلم میکردم با کارهایی که بر سرم اوردن شانس اوردن حرمت مهمان رو میدونستم نشستن حونمون و شروع کردن به حرف مفت خراب کردن دیگران یکی  بدبخت مثل من داشتن غیبت میکردن که جا واسه حرف زدن من باز شد تکه انداختن من شرو شد بد حرفامو زدم چند تا کار بد که اون و زن و پسرس بر سرم اوردن با تکه انداختن گفتن یعنی با یک تکه سه نشون که حرفمو فهمید اونجا از خودش نه از یدونه از کارهای پسرش میخاست دفاع کنه که مچشو گرفتم عین جوابی که میخاست بگه که نگفته بود رو بهش گفتم گفتم میخای بگی ... میخای اینو بگی من تورو ادم ...رو نشناسم کیرو باید بشناسم تو قیر از این اصلا حرفی داری ببینم چطور میخای از خودت دفاع کنی بهش چند تا دیگه هم تند تند گفتم که یادم نیست اخرش گفتم من به کسی بدی نکردم که بر من اینطوری کنن (میدونید دوستان این نامردا هر چی فش هر چی کاره بد هر چی بدی هر چی که بخای واسه بد نام کردنم به خونوادم و اطرافیانم و پشت سر من گفته بودن و انجام میدادن) کارهای بد رو بمن نسبت بدین و .... حرفی واسه گفتن نداشت قرمز شد انا رو گفتم خودش و زنش یکدفه ای از جاشون بلند شدن و میخاستن خونه مارو ترک کنن که بیرون که اومدن گفتم دیگه عمو بی عمو عمو حرمت داره شمارو دیگه همسایه ام نمیتونم حساب کنم شما از دشمن هم بدتر کردین بد روز بدش مامانم به خاطر مهمونی مجبور شد بره خونشون چون من که تنمیزاشتم اگه هم نمیرفت ابروی عموم میرفت (البته اینجا عمو میگم تا شما بشناسین وگرنه......)اونجا عموم و زن عموم گفتم محسن راست میگه تا حالا برای ما خیلی خوب بوده حتی با ادب مارو صدا میزد (دیگه بهتون عمو هم نمیگم ای ... )اون خیلی پسر خوبیه و.... اما ما براش بد بودیم مامانم همین موقع بهشون میگه محسن حق داره تا حالا که بهش خوبی که نکردین خلاسه از این حرفا و میخاستن برای معذرت خواهی دسته جمعی بیان شب دیگه که خوشبختانه اون شب مامانم فراموش کرده بود رفته بود خونه خالم من هم که بدم میومد در رو باز نکردمو فکر کردن خونه کسی نیست و ....البته بگم ادب نشدنا تابستون یعنی دو ماه یه سه ماه بعدش بدترین بلا رو که میشد رو سرم اوردن که الان براتون تعریف میکنم

حالا خاطره تابستون 88 بدترین بلایی که عموم به سرم اورد:

تابستون من هم خراب کردن تو خونمون از عموم به خونوادم شکایت کردم گفتم چرا جلومو میگیرین حسابشونو گف دستشون بذارم آخ اگه شما جلوم نایستید دعوا شد اما خیلی کوچیک این عموم که همسایه ی بغل دستیمونه نمیدونم فال گوش ایستاده بودن وگرنه خودمون نمیشنیدیم اینا خودشونو دخالت دادنو حرفای مفت مثلا : پسر ندیدیم جلوی خونوادش وایسته برادرمو (پدرم ) میزنی (من که فقط یه کوچو حرف حقمو زدم) این چه زندگی که شما دارین البته عمک کوچیکم تو شهرمون بود چند روزی بود اومده بود اونجا اونو فرستاد خونمون حرفاشو بزنه و پدرمو ببره خونشون پرش کنن از حرفای مفتشون البته یه چیزی بگم پدرم خیلی ساده ی و تمام بدیهشو فعلا برای من جمع کرده با کار های اینا خوبیهاشم برای دیگرا بخصوص این عموی نامردم زورم نرسید نزارم پدرم بره دنبالش رفتم تا  پشت در عموم تو کوچه بود به پدرم بدترین حرفی که اونجا زد این بود که پلیس بیارین جمش کنین  پلیس بیارین جمش کنیین آخر خر بودنشون رو نشون میده آخره بی شرمیه رفتم تو کوچه تا منو دید قرمز شد چون حققمه تو حرف با من همون اولش کم میارن

(وقتی به یاد میارم اون لحظه ها رو فقط میمیرم) همین که منو دیدن عمو و پسراش و از خوشان دیگه فوری بابامو بردن داخل

خونشون منم رفتم خونه بعد از اونجا عموم رو چند تا تکه نه بد انداختم که بابامو مجبور شدن با اون چند تا حرف ولش کنن و بابام بیاد خونه بد از چند دقیقه دیدم عمو کوچیکم (مرد خوبیه امما عموم مجبورش کرده این کارارو بکنه البته تو اینجا خیلی نام خودش رو خراب کرد روش حساب جداگانه باز میکردم) با پلیس با دو تا سرباز شایدم 3 تا ولی 2 تا یادمه یک پلیس دیگه هم بود که اشنا بود ولی چی از طرف پدریمه بدون در زدن سرشون رو انداختن زیر و وارد خونه شدن انگار خونه پدرشونه بدون حکم بدون اجازه (داستان داره داره میگم  میگم)(عموم مثل اینکه برای زورگویی به من پلیس رو گفته و اون پلیس ها هم از اشنایاش هستن گفتم شهر کوچیکه هر کی به هر کیه تو این شهر عدالت نیست اونجا که نامردیه هر کی بزرگتره هر کی کلفت تره زوره )اومدن زور گویی به من دست بند رو میدیدین اومد جلو پلیسه نااشنا نه اون اشنا انگار بردشم است خبر دار خونواده ساکت می ایسته هر چی دوست دارین بارش کنین منم دیدم این شهر کلن نامردیه اینجا هر کاری دوست داشته باشن به سرم میارن سر پلیسا رو پرت کردم سریع فرار کردم از رو دیوار پریدم و دویم رفتم خونه پسر عمم چون هم نزدیک بود (راستی الان به فکر داییم اوفتاده بودم این داییم اگه بود اون بلا رو جرعت نمیکردن این عموم به سرم بیاره چند روزی رفته بود مسافرت) هم با اون حق هایی که روش داشتم مجبور بود این یک کاره کوچیک رو برام بکنه و منو لو ندهخ اگه لو میداد یا کاری میکرد لو برم بازی در میاورد بد میشد به حققش وگرنه اونم یه نامرد ساعت 1 شب شد رفتم خونه دیدم در خونه من 5 قفل شده اونم با قفل خونه عموم (اون خونه رو من درست کردم قضیش مفصله ولی ار خونه خونوادم بهتر کار شده نه بگین اینقدر قشنگ شده البته الان دیگه متروک شده چون من دیگه اونجا نیستم اونجا یک انباری یا زیر زمین بود که گج دیوار چینی و ....... رو من کردم که شد یک خونه  ) رفتم از مامانم پرسیدم چی شده اونم یکسره فهش و نفرینم میکرد گفت پلیس قفل کرده پلیس اصلا حق نداره کاره عموم و اون پلیس های دوستشن مامانم گفت که باید کلید رو از پلیس بگیری البته درش قدیمیه البته از این قفل های  دیگه هم داشت که کلیدش  دسته من بود درش اهنی بود وقت خونه کردنش درش رو نتونستم عوض کنم  منم ناراحت دنبال ارره اهنی گشتم که بابام میدونست که میخای بگه به خاطر همین چند تا اهن بزرگ پیدا کردم که قفل رو شکستم البته در هم اسیب دید وسایلم رو جمع کردم سا عت 6 که شد رفتم مصافرت 2 ساعت راه بود رفتم مرکز استان یک شهر دیگه اونجا تموم یعنی اکثر خونواده ی مادریم اونجاین ازی این به بعد بلاهای من بر سر اون ها شروع میشه برای من پلیس میاریدا اول رفتم خونه یکی از داییهام بعد زنگ زدم به دوستم تو یک شهر خیلی خیلی دور دوستش وکیل بود با تمام خونواده مادریم صحبت کردم اونا تحصیلاتشون بالا بود همشون یک کاره ایند تازه همون داییم سرهنگ سپاه بود و یگی از شوهر خاله هم سرهنگه تمام تو سپاه بسیج بود رییس کل بسیج استان همشون رو طرفم کردم البته قبلش با دوست وکیلم صحبت کردم و گفت چه کار کنم چی بگم گفت چه بلاهایی به سر حتی اون پلیس بدبخت میتونم بیارم این وکیل مخ من چشم من رو واقعا باز کرد فهموند در هر صورت حق با من گفت باید شکایت کنی تو این شهر بزرگ نه اون دهکده روستا هم حسابش نمیکنم چون بهم بدی کردن اونجا اما گفت اگه شکایت کنی باید جلوی خونوادت وایستی و شاید اونا رو فراموش کنی البته اون دوستم اصلیه رو میگم گفت من میتونم تو رو مستقل کنم بهت کمک میکنم اون البته از من بزرگه دوست وکیلم گفت پس شکایت فعلا فراموش ولی متن اون رو به همشون برسوم تا سر جاشون بشینن  خونواده مادریم رو تحدید کردم که کمک کنین یا ببینید و ببینید چه کار میکنم مجبور بودن هم کمک کنن هم طرفداریم با عم کوچیکه تلفنی صحبت کردم اونم از هیچی خبر نداشت گفت الان داریم پروندت رو بزرگ میکنیم  گفت همونجا بایست الان با پلیس میاییم  فرار میکنی ببینم و گفت من پلیس اوردم  ..... من هم گفتم فرار و حرفامو زدم و خیلی چیزا گفتم و متن شکایت و....که اخرش عموی کوچیک گفت غلط کردم  من پلیس نیاوردم من هیچ کاره ام و .... بعد هم قطع کرد دیگه مزاحمم نشد اون عموی دیگم که خودش رو قایم کرد اون پلیس ها هم با پروندم کاری ندیشتن و هیچ کاری نکردن چون من هیچ جرمی نداشتن البته این پلیس ها سختن از سنگ کوه درست میکنن با قانون هم شوخی نیومده اما وکیل داشتم و اون پلیس ها هم حتی حق داخل اومدن به خونه رو نداشتن بدون حکم بدون مدرک مگه من چکار کردم تازه بد از اون همه انکار کردن پلیس اوردن اصلا خونوادم گفتن ما اصلا راضی نبودیم پلیس بیاد خونه خونوادم شرایتم رو پذیرفتن یکیشون محدود کردن عموی نامردم (بازم از این غلطا میکنی ای نامرد ) دیگه ساز من شده بود من محکم بودم حقمم گرفتم قبل از اون شهر رفتن و وکیل و ... اونطوری بودن بعدش اونطوری شدن این حرف قدرته

خاطره امروز من برای این وبلاگ

سلام یه دوستان گل گلاب ناراحت شدین سلام کردم آره شما درست میگین من توی این وبلاگ زیاد سلام میکنم میدونین چرا نپرسین اخه پرسیدن نداره به خاطر اینکه زیاد زیاد شمارو دوست دارم میدونید چرا اخه هر مهمون وبلاگ منین البته وبلاگ نه ویلایک خوب شما ببخشید جدیدن که هیچکی نظر نمیده میدونید میخام بگم چی میخام بگم هیچکی منو دوست نداره نداره نداره راستی دارم یک تبر میسازم که بزنم وبلاگمو بشکنم الیته الانم میتونم ازش استفاده کنم  با تشکر از شما شما شما میخایین امضا هم اخر این یادداشتم بزنم دیگه چی میخایین نظر که نمیدین چه انتظاراتی هم دارین

خاطره من ترانه شعر

اینو نه میشه شعر خوند نه ترانع ولی میشه دل من خونددل شمارو نمیدونم اگه دوست داشتید یه خاطره از من خطاب کنید به هر حال یه دفعه ای شد که نوشتمش بدون نظم و قافیه و ... دوست دارم شما هم بخونید اگه دوست داشتید اصلاح شدش رو توسط خودتون به قسمت نظر ها ارسال کنید تا من بتونم تبدیل به ترانش یا شعری بکنم به هر حال محتواش برام مهمه :


ستاره آی بهونه های هر دم

می شوم واسه ی تو بم

میشم یک سرسبد غم

ستاره آی گل سرسبد من

آی دو چشم بی قرارم 

آی پرنده های عاشق 

آی آسمون درخشم

من واسه ی تو دو چشمم

دو تا چشم خون فشانم

دو تا چشم بی قراری

که میکنه واسه تو غم

من واست تو باد  پاییز

دل خودم رو یه هری

توی آسمون میریزم

شاید این باد پاییز

برود به  سوی بهار

تا شاید بهاری بشه

اون روزای شادی شه

برساند به ستارم

به ستاره دل هایم

تا شاید ستاره من

بشود ستاره بارون

مثل برفای زمستون

مثل شبنم مثل بارون

بیاید به سوی پیشم

خرید مجانی موبایل تلویزیون بازی جالب بخون و ثبت نام کن از دست

                           البته دوستام این رو نوشتن من ننوشتم ثب نام کنید بخونید شاید خیری دیدید مجانی هم که هست حالا هر چی میخاد بشه شما که چیزی از دست نمیدی فقط یکم سرگرم میشید     

ادامه مطلب ...

به این میگن لب گرفتن به صورت حرفه ای!

لب گرفتن حیوانات واقا حرفه ایست فکر کردید عکس لب ادم ها رو میذارم 

 

 

ویرایش شده در تاریخ 29/5/1389

عکس های طنز و دیدنی ورزشی و جالب و خنده دار

 عکس های طنز و دیدنی ورزشیبه ادامه مطلب بروید تا با سایز بزرگ و تصاویر را ببینید

ادامه مطلب ...

عکس های فانتزی و عاشقانه بسیار زیبا از ازدواج عکس های عاشقانه

از عروس و داماد از دختر پسر های عاشق از  50 تا عکس زیبا برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید  

ادامه مطلب ...

معرفی 10 کشف باستان‌شناسی برتر سال 2009

معرفی 10 کشف باستان‌شناسی برتر سال 2009 ، همراه با عکس و توضیح مختصر
پیشنهاد میکنم این کشف های فوق العاده جالب و مشاهده کنید

کشتی ارواح جویندگان طلا زیر دریایی سامورایی ها گنجینه طلای آنگلو ساکسون‌ها

ادامه مطلب ...