*

دنیای عاشقی : دانلود انواع کلیپ خارجی ایرانی و عکس های جالب خنده دار و دیدنی در این وبلاگ

*

دنیای عاشقی : دانلود انواع کلیپ خارجی ایرانی و عکس های جالب خنده دار و دیدنی در این وبلاگ

خاطره من از بدی های خانواده پدریم بخصوص عموم

اینجا خیلی خیلی خلاصه ، چکیده ، کلی  و چند تکه از این خاطرات میگم چون خیلی زیادن

خونواده ی من  با خانواده ی پدریم (عمو عمه و...)همسایه ایم در یک شهر کوچک البته من از اونجا رفتم و به خاطر بدی هایی که تو اون شهر بهم شده حتی حاظر نیستم تو اون شهر پامو بزارم

من اونوقت دارای ویژگی هایی بودم که خونواده پدریم رو مجبور به حسادت به من میکرد که داستانش رو که منظورم از حسادت چیه و دقیقا چطور برای اون ها بوجود اومده مفصله که در اینجا نمیشه گفت اما اگر خلاصه کنیم به خاطر خود خواهیشونه به هر حال کاری که نباید میکردنو کردن  

(همینجا بگم اگه در قسمت نظرات چیزی برام ننویسید ناراحت میشما پس حتما نظر یادتون نره مرسی از شمایی که میخوای نظر بدی دوست دارم ای دوست عزیزم)

من سوم دبیرستان بودم 86_87 اون ها به امتحانات من رحم نکردن امتحانات نهایی بود با کارهایی که کردن نمراتم پایین بیاد خیلی خیلی  آبرومو بردن پیش معلما معلما وحشا ناک رو من حساب باز کرده بودن که من با کارهای این خونواده پدریم نمرات کم گرفتم و کلی بگم مدرسه رو من حساب جداگانه باز کرده بود که ........ مثال از کاراشون : شب امتحان حسابان بودمداشتم درس میخوندم که عموم به همراه زنش اومد داخل اتاقم کتاب رو رو من تیر داد (پرتاپ کرد ) و جلوی خودم گفت به کسایی که اونجا بودن به خونوادم چیزی که گفت دقیقا میگم :نذارین این درس بخونه این اگه درس بخونه یک کاره میشه حسابتون رو کف دستتون میذاره این هیچ چسی هم نمیشه تف بر این و به طرفم تف انداختدر حالی که من چه کار بدی کردم خدا میدونه البته قبل از اون من به خونوادم گفتم بذارین درس بخونم  فکر کنم اونا در حیاط ما بودن و شنیدن بعدبهانه دستشون بود و این حرفای مفت اتیش رو روشن کردن مثلا بچه ندیدیم اینطوری جلویه پدر مادرش وایسته بچه باید به پدر مادرش اف نگه و....

من که گفتم فقط بزارین درسمو بخونم این ها دوست دارن زندگی من و خونوادم نابود شه بد از اون اومد اتاقمو گفتم چی شد

از خاطره پیش دانش گاهی ( 87_88) بگم با این خونواده ی پدری ....

اینا کارهایی کردن که اگه بگمشون میشه اینطوری برداشت کرد که هر بلایی که میتونستن انجام میدادن تا کنکور منو از بین ببرن خراب کنن امما من نمیگمشون چون یکی دو تا نیست و هر کدومشونم داستان داره  اخرش رو میگم  که یک ماه مونده بود به کنکور از دست اینا دیوانه وار اصبانی بودم میخاستم برم خونشون رو رو سرشون خراب کنم پسر این عموم که به تازگی با دختر خالم ازدواج کرده بود چه خوبی های به این دو کرده بودم و کرده بودیم و خوب جواب به خصوص منو که دادن که البته این بدترین دختر خالم بود تو کل خونواده مادریم که این پسر عموم از عموم و زن عموم که همه چیز از سره اون  بلند میشه بدتر کرد میدونی چرا چون من با کسی که کاری باهام نداره کاری ندارم و بد نیستم اینا هم هوا برشون داشته بود تو اون اوضا بر حقم خیلی بد کردن خوب داشتم میگم میخاستم برم خونشون .... که شانس اوردن که به دلیل اینکه خاهرم مریض بود اومده بودن ملاقات وگرنه جرعت نداشتن پاشون رو تو خونه ی ما بزارن چو پاشون رو قلم میکردم با کارهایی که بر سرم اوردن شانس اوردن حرمت مهمان رو میدونستم نشستن حونمون و شروع کردن به حرف مفت خراب کردن دیگران یکی  بدبخت مثل من داشتن غیبت میکردن که جا واسه حرف زدن من باز شد تکه انداختن من شرو شد بد حرفامو زدم چند تا کار بد که اون و زن و پسرس بر سرم اوردن با تکه انداختن گفتن یعنی با یک تکه سه نشون که حرفمو فهمید اونجا از خودش نه از یدونه از کارهای پسرش میخاست دفاع کنه که مچشو گرفتم عین جوابی که میخاست بگه که نگفته بود رو بهش گفتم گفتم میخای بگی ... میخای اینو بگی من تورو ادم ...رو نشناسم کیرو باید بشناسم تو قیر از این اصلا حرفی داری ببینم چطور میخای از خودت دفاع کنی بهش چند تا دیگه هم تند تند گفتم که یادم نیست اخرش گفتم من به کسی بدی نکردم که بر من اینطوری کنن (میدونید دوستان این نامردا هر چی فش هر چی کاره بد هر چی بدی هر چی که بخای واسه بد نام کردنم به خونوادم و اطرافیانم و پشت سر من گفته بودن و انجام میدادن) کارهای بد رو بمن نسبت بدین و .... حرفی واسه گفتن نداشت قرمز شد انا رو گفتم خودش و زنش یکدفه ای از جاشون بلند شدن و میخاستن خونه مارو ترک کنن که بیرون که اومدن گفتم دیگه عمو بی عمو عمو حرمت داره شمارو دیگه همسایه ام نمیتونم حساب کنم شما از دشمن هم بدتر کردین بد روز بدش مامانم به خاطر مهمونی مجبور شد بره خونشون چون من که تنمیزاشتم اگه هم نمیرفت ابروی عموم میرفت (البته اینجا عمو میگم تا شما بشناسین وگرنه......)اونجا عموم و زن عموم گفتم محسن راست میگه تا حالا برای ما خیلی خوب بوده حتی با ادب مارو صدا میزد (دیگه بهتون عمو هم نمیگم ای ... )اون خیلی پسر خوبیه و.... اما ما براش بد بودیم مامانم همین موقع بهشون میگه محسن حق داره تا حالا که بهش خوبی که نکردین خلاسه از این حرفا و میخاستن برای معذرت خواهی دسته جمعی بیان شب دیگه که خوشبختانه اون شب مامانم فراموش کرده بود رفته بود خونه خالم من هم که بدم میومد در رو باز نکردمو فکر کردن خونه کسی نیست و ....البته بگم ادب نشدنا تابستون یعنی دو ماه یه سه ماه بعدش بدترین بلا رو که میشد رو سرم اوردن که الان براتون تعریف میکنم

حالا خاطره تابستون 88 بدترین بلایی که عموم به سرم اورد:

تابستون من هم خراب کردن تو خونمون از عموم به خونوادم شکایت کردم گفتم چرا جلومو میگیرین حسابشونو گف دستشون بذارم آخ اگه شما جلوم نایستید دعوا شد اما خیلی کوچیک این عموم که همسایه ی بغل دستیمونه نمیدونم فال گوش ایستاده بودن وگرنه خودمون نمیشنیدیم اینا خودشونو دخالت دادنو حرفای مفت مثلا : پسر ندیدیم جلوی خونوادش وایسته برادرمو (پدرم ) میزنی (من که فقط یه کوچو حرف حقمو زدم) این چه زندگی که شما دارین البته عمک کوچیکم تو شهرمون بود چند روزی بود اومده بود اونجا اونو فرستاد خونمون حرفاشو بزنه و پدرمو ببره خونشون پرش کنن از حرفای مفتشون البته یه چیزی بگم پدرم خیلی ساده ی و تمام بدیهشو فعلا برای من جمع کرده با کار های اینا خوبیهاشم برای دیگرا بخصوص این عموی نامردم زورم نرسید نزارم پدرم بره دنبالش رفتم تا  پشت در عموم تو کوچه بود به پدرم بدترین حرفی که اونجا زد این بود که پلیس بیارین جمش کنین  پلیس بیارین جمش کنیین آخر خر بودنشون رو نشون میده آخره بی شرمیه رفتم تو کوچه تا منو دید قرمز شد چون حققمه تو حرف با من همون اولش کم میارن

(وقتی به یاد میارم اون لحظه ها رو فقط میمیرم) همین که منو دیدن عمو و پسراش و از خوشان دیگه فوری بابامو بردن داخل

خونشون منم رفتم خونه بعد از اونجا عموم رو چند تا تکه نه بد انداختم که بابامو مجبور شدن با اون چند تا حرف ولش کنن و بابام بیاد خونه بد از چند دقیقه دیدم عمو کوچیکم (مرد خوبیه امما عموم مجبورش کرده این کارارو بکنه البته تو اینجا خیلی نام خودش رو خراب کرد روش حساب جداگانه باز میکردم) با پلیس با دو تا سرباز شایدم 3 تا ولی 2 تا یادمه یک پلیس دیگه هم بود که اشنا بود ولی چی از طرف پدریمه بدون در زدن سرشون رو انداختن زیر و وارد خونه شدن انگار خونه پدرشونه بدون حکم بدون اجازه (داستان داره داره میگم  میگم)(عموم مثل اینکه برای زورگویی به من پلیس رو گفته و اون پلیس ها هم از اشنایاش هستن گفتم شهر کوچیکه هر کی به هر کیه تو این شهر عدالت نیست اونجا که نامردیه هر کی بزرگتره هر کی کلفت تره زوره )اومدن زور گویی به من دست بند رو میدیدین اومد جلو پلیسه نااشنا نه اون اشنا انگار بردشم است خبر دار خونواده ساکت می ایسته هر چی دوست دارین بارش کنین منم دیدم این شهر کلن نامردیه اینجا هر کاری دوست داشته باشن به سرم میارن سر پلیسا رو پرت کردم سریع فرار کردم از رو دیوار پریدم و دویم رفتم خونه پسر عمم چون هم نزدیک بود (راستی الان به فکر داییم اوفتاده بودم این داییم اگه بود اون بلا رو جرعت نمیکردن این عموم به سرم بیاره چند روزی رفته بود مسافرت) هم با اون حق هایی که روش داشتم مجبور بود این یک کاره کوچیک رو برام بکنه و منو لو ندهخ اگه لو میداد یا کاری میکرد لو برم بازی در میاورد بد میشد به حققش وگرنه اونم یه نامرد ساعت 1 شب شد رفتم خونه دیدم در خونه من 5 قفل شده اونم با قفل خونه عموم (اون خونه رو من درست کردم قضیش مفصله ولی ار خونه خونوادم بهتر کار شده نه بگین اینقدر قشنگ شده البته الان دیگه متروک شده چون من دیگه اونجا نیستم اونجا یک انباری یا زیر زمین بود که گج دیوار چینی و ....... رو من کردم که شد یک خونه  ) رفتم از مامانم پرسیدم چی شده اونم یکسره فهش و نفرینم میکرد گفت پلیس قفل کرده پلیس اصلا حق نداره کاره عموم و اون پلیس های دوستشن مامانم گفت که باید کلید رو از پلیس بگیری البته درش قدیمیه البته از این قفل های  دیگه هم داشت که کلیدش  دسته من بود درش اهنی بود وقت خونه کردنش درش رو نتونستم عوض کنم  منم ناراحت دنبال ارره اهنی گشتم که بابام میدونست که میخای بگه به خاطر همین چند تا اهن بزرگ پیدا کردم که قفل رو شکستم البته در هم اسیب دید وسایلم رو جمع کردم سا عت 6 که شد رفتم مصافرت 2 ساعت راه بود رفتم مرکز استان یک شهر دیگه اونجا تموم یعنی اکثر خونواده ی مادریم اونجاین ازی این به بعد بلاهای من بر سر اون ها شروع میشه برای من پلیس میاریدا اول رفتم خونه یکی از داییهام بعد زنگ زدم به دوستم تو یک شهر خیلی خیلی دور دوستش وکیل بود با تمام خونواده مادریم صحبت کردم اونا تحصیلاتشون بالا بود همشون یک کاره ایند تازه همون داییم سرهنگ سپاه بود و یگی از شوهر خاله هم سرهنگه تمام تو سپاه بسیج بود رییس کل بسیج استان همشون رو طرفم کردم البته قبلش با دوست وکیلم صحبت کردم و گفت چه کار کنم چی بگم گفت چه بلاهایی به سر حتی اون پلیس بدبخت میتونم بیارم این وکیل مخ من چشم من رو واقعا باز کرد فهموند در هر صورت حق با من گفت باید شکایت کنی تو این شهر بزرگ نه اون دهکده روستا هم حسابش نمیکنم چون بهم بدی کردن اونجا اما گفت اگه شکایت کنی باید جلوی خونوادت وایستی و شاید اونا رو فراموش کنی البته اون دوستم اصلیه رو میگم گفت من میتونم تو رو مستقل کنم بهت کمک میکنم اون البته از من بزرگه دوست وکیلم گفت پس شکایت فعلا فراموش ولی متن اون رو به همشون برسوم تا سر جاشون بشینن  خونواده مادریم رو تحدید کردم که کمک کنین یا ببینید و ببینید چه کار میکنم مجبور بودن هم کمک کنن هم طرفداریم با عم کوچیکه تلفنی صحبت کردم اونم از هیچی خبر نداشت گفت الان داریم پروندت رو بزرگ میکنیم  گفت همونجا بایست الان با پلیس میاییم  فرار میکنی ببینم و گفت من پلیس اوردم  ..... من هم گفتم فرار و حرفامو زدم و خیلی چیزا گفتم و متن شکایت و....که اخرش عموی کوچیک گفت غلط کردم  من پلیس نیاوردم من هیچ کاره ام و .... بعد هم قطع کرد دیگه مزاحمم نشد اون عموی دیگم که خودش رو قایم کرد اون پلیس ها هم با پروندم کاری ندیشتن و هیچ کاری نکردن چون من هیچ جرمی نداشتن البته این پلیس ها سختن از سنگ کوه درست میکنن با قانون هم شوخی نیومده اما وکیل داشتم و اون پلیس ها هم حتی حق داخل اومدن به خونه رو نداشتن بدون حکم بدون مدرک مگه من چکار کردم تازه بد از اون همه انکار کردن پلیس اوردن اصلا خونوادم گفتن ما اصلا راضی نبودیم پلیس بیاد خونه خونوادم شرایتم رو پذیرفتن یکیشون محدود کردن عموی نامردم (بازم از این غلطا میکنی ای نامرد ) دیگه ساز من شده بود من محکم بودم حقمم گرفتم قبل از اون شهر رفتن و وکیل و ... اونطوری بودن بعدش اونطوری شدن این حرف قدرته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد